داستان های محمّد رازانی



بال های خیس(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

نویسنده:محمّد رازانیِ

 

 

سوز سرما شلاقش را بی رحمانه به درختان و پوشش آبادی می زند، شاخه های درختان در سکوتی غریب کمر خم کرده اند. غنچه ها دلتنگ اند و برکه خوابیده، پرندگان از لانه بیرون نمی آیند. هوا سرد و تاریک هست حتی باد هم نمی وزد ،صلابت زمستان تمام آبادی را به خضوع و خشوع منحصر به فردی نشانده است. در این میان گنجشک مادر در ازدحام آرام درختان خفته، پریشان به دنبال غذا می گردد؛دیگر آذوقه ای برای خود و فرزندانش نمانده است، بال هایش گویا رمقی ندارند، کمی آنطرف تر پر میگیرد از لانه دور می شود ،بال های خسته اش را کمی پوش میدهد و زیر اخرین برگ های خشک جامانده از پاییز را جستجو می کند و این بار هم ناامید تر از پیش به راه خود ادامه می دهد .لشکریان ابرها ی آسمان در ستیزی چالش طلبانه تازیانه ی رعد خود را بر هم میزنند و اشک سپاهیان شکست خورده را بی محابا به زمین می فرستند. گنجشک مادر اکنون با بال های خیس
خود را زیر تک برگی ستبری می رساند که قطرات باران بازیگوشانه از نوکش می چکد. گویا باران هم با نوای دل ۸گنجشک گرسنه، در نی لبکی چوبین حزن انگیز می نوازد.
گنجشک سوسوی نور چراغی را از دور دست ها می بیند، تلالو امیدی به دلش می تابد و با رمقی خموش و تاریک اما دلی روشن، زیر باران ،نور را دنبال می کند. شاخه های آویزان درختی باران خورده، بر دیوار خانه ای کاهگلی با در ی چوبی به چشم می خورد .او با قلبی پرتپش و با چشمانی درخشان از هیجان در باغچه کوچک این خانه می نشیند . باران که دیگر آخرین اشک های خود را به ساکنان آبادی ارزانی می داشت ، کم کم خداحافظی می کند ؛پیرمردی از ایوان خانه بیرون آمد، در اتاقک مرغ و خروس ها را در گوشه حیاط باز کرد و برای آنها مقداری غذا گذاشت ناگهان چشمش به بال های خیس و تن رمیده گنجشک افتاد. نوه هایش را صدا زد،آنها سراسیمه به حیاط آمدند، پیرمرد هر آنچه تکه نان و دانه در خانه محقر خود داشت به نوه هایش داد تا آنها با دستهای خود به گنجشک دهند.او درس مهربانی و رحمت را عملی به نو ه هایش آموخت. گویا خداوند روزی گنجشک و فرزندانش را در دست های کوچک نوه های پیر مرد قرار داده بود .گنجشک پس از خوردن دانه ها، رمق رفته را بازیافت و با جانی تازه و دستی پر به سمت درختان پشت آبادی پر کشید تا جوجه های گرسنه خود را ازچشمه ی رافت و معرفت پیرمرد سیراب کند..

                                                                                                                                                                      


 کوچه عشق(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

 

در خیابانی قدم میزدم
هر کوچه عطر و طعم خودشو داشت به اولین کوچه رسیدم اسمش عشق بود
که رگه های سیاه قلم بر روی دیوار های سپید نمایان بود
روی دیوار نوشته بود
عاشقم اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش
پای به قلب من دیوانه نهادی
تو کجا؟
کوچه کجا؟
من کجا؟
عشق کجا؟
کوچه ی عشق پر از پیچک ها وسرو های سرسبز بود ولی بعضی وقتها کوچه
تاریک میشد و بوی جدایی می داد و بعد از چند ثانیه
رنگ خودشو به دست می آورد
قدم زدم کم کم باد شروع به وزیدن کرد و
نزدیک شدم به کوچه ی دوم که خونه ی متروکی نبش اون قرار داشت و شروع یک پایان تلخ را روایت میکرد هر چه جلوتر میرفتم تاریک تر می شد و انگار همه چیز
مرده بود و روحی در جان این کوچه باقی نمانده بود
اسم کوچه جدایی بود
با ترس از اون کوچه گذشتم باران نم نمک داشت میبارید
سنگینی نفس هامو توی ریه هام حس میکردم
دویدم و از اون کوچه فرار کردم
تا رسیدم به کوچه بعدی اسمش تنهایی بود
کوچه پر بود از آدمهایی که یک گوشه نشسته بودن و انگار قلبشون یه زمانی برای کسی میتپید که
که هیچوقت قرار نبود تپش و گرمای دستاش و حس کنن
این کوچه رو رد کردم و نشستم روی نیمکت و فکر کردم به آدما و حسایی که دارن کاملا خیس شده بودم
داشتم به دور و برم نگاه میکردم که روشنایی عجیبی میان اون خط خطی های باران چشمانم را قلقلک داد
رفتم سمت روشنایی که مثل هاله ای در هوا معلق بود نزدیک شدم
برخورد اون نور شدید
به چشمم باعث شد فقط سیاهی ببینم بعد از اینکه چشمانم آرام گرفت
پلک هارا از هم گشودم
تار میدیدم
به کوچه ای رسیده بودم که اسمش غفلت بود
بعضی وقتها خیلی آدمها خیلی چیزاشون و ازدست میدن بخاطر همین نوری
که از دور جلب توجه و از نزدیک کور می کرد
این کوچه پر بود از درد و رنج و آدمهای عصبی و ناراحت و عجول که
همش درحال دویدن بودن و راه به جایی نمی بردند
کوچه های نفرت و دروغ و ترس و رد کردم و ایندفعه در بین اون نور ها
تاریکی دیدم
رفتم جلو
اولین بار بود که از نور به تاریکی پناه می بردم چیزی معلوم نبود
حتی اسم کوچه خوانده نمیشد یک قدم برداشتم تا برم توی تاریکی زمانی گذشت تا چشمم عادت کنه و بتونم همه چیو ببینم
زیر پاهام خالی شد و
افتادم.
از خواب پریدم و نشستم فکر کردم ساعت ها به این فکر می کردم که اون
کوچه چی میتونست باشه که هیچوقت هیچکس نباید می دید چه چیزی درونشه تا وقتی که سقوط نمیکرد
اول به خودم گفتم شاید اون کوچه برای آدمهایی بود که فراموش شدن
ولی بعد از اینکه بیشتر فکر کردم فهمیدم اون کوچه اسمش مرگ بود و هیچ
آدم زنده ای حق ورود به اونجارو نداشت برای همین بود که سقوط کردم و حس ابهام در من دوباره زنده شد
و نفهمیدم که بعد از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد


ابر های سیاه(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)

 

 

 

او را دیدم با کتابی در دست خیابان را بالا و پایین میکرد

حواسش به من نبود.
ولی من تمام حواسم پرتِ او بود.
تا به حال او را اینچنین آشفته ندیده بودم. شاید با کسی قرار ملاقاتی داشته باشد.
با دو عدد شیشه گِردِ براق بر دو چشمانش، همان اُبهت همیشگی اش را دارا بود.
سراسیمه کتاب اش را بغل کرد و خیابان را رد شد.
میتوانستم تشخیص دهم کتاب مورد علاقه اش است.
هنوز چند صفحه ای باقی بود تا آن را تمام کند.
آخرین باری که همدیگر را دیدیم؛ با قهوه ای در دست، صفحه هشتاد از کتاب را نوش جان میکرد.
اولین بار را یادم نمی آید عجیب است. شاید عشق حواسِ آدمی را پرتِ زمان میکند.
زمان؛ که بی رحمانه در گذر است بر خلاف عشق، که چون زخمی در درون آدم به یادگار می ماند.
بگذریم.
برگردیم به یار‌.
آه مشغول فکر شدم؛ نتوانستم او را دنبال کنم.
آخرین بار؛ با کتابی که بغل کرده بود از خیابان عبور میکرد. نگاهم را دوختم، به مِه غلیظی که خیابان را فراگرفته بود.
هوا نیز اندکی سرد بود؛ و باب میل من. دیوانه وار عاشق قدم زدن در هوای مه آلود و خنک بودم. اما آن زمان ها که اثری از مه نبود، به ابرهای تیره بالای سرم بسنده میکردم. اما او جهان را با آفتابش می پرستید. همیشه به او میگفتم آفتاب را رها کن‌. اکنون که

 

ابرهای سیاه، آسمان را دربرگرفته، دست مرا بگیر تا ابروار در این خیابان ها درخود بپیچیم. از باران احتمالی نترس. بیا همراهِ هم باران را حس کنیم. بگذار عشق آفتاب ما باشد. گاهی حرفهایم را میشنید و مرا همراهی میکرد. با اندک مروری از خاطرات، دوباره برگردیم به یار. با اینکه او را گم کرده بودم، میدانستم سر از کافه ای گرم در خواهد آورد، که اولین بار عشق را در چشمانش نظاره کرده بودم، و او عشق را در صفحه هشتاد از کتابش، با قهوه مورد علاقه اش به جستجو نشسته بود.
همیشه به کتاب بیشتر از من توجه میکرد.
اما من تمام فکرم پیش او بود.
عاشق کتاب خواندن او بودم، خودش به کنار.
او به من زندگی را نوید میداد و کتاب اش به گمانم، آینده را برایش ترسیم میکرد. همیشه به من میگفت که نویسندگی را دوست دارد، اما به ندرت او را با کاغذ و قلمی در دست میدیدم. شاید بعد از هر خداحافظی، شب ها تا صبح، افکارش را بر روی کاغذ پیاده میکرد. درست مثل خودم.
بالاخره او را در کافه همیشگی مان پیدا کردم.
هنوز هم با کنجکاوی‌ مشغول خواندن بود. و من با نگاه سیری ناپذیر، حظ تماشا را به واقع میچشیدم.
خود را به او نزدیک کردم، تا صفحه کتاب را ببینم‌. هنوز صفحه هشتادم کتاب را تمام نکرده بود.
فهمیدم این همه مدت که من نبوده ام، کتاب را باز نکرده است‌.
و به یاد قهوه ای تلخ در دستانش؛ و تلخی فاصله ای که بین ما بود، از صفحه هشتاد کتاب لذت میبُرد.!
کنارش نشستم، و بالاخره نگاهش را در نگاهم درهم‌آمیختم.
عینک بخار گرفته از سرما، دیگر آن زمهریرِ همیشگیِ بین ما نبود.
گرم و لوند بود چشمانش‌.
صاف، همچون آسمانِ سربرآورده از خورشید!
قهوه ام را تمام کردم. و پشت شیشه کافه او را دیدم، که هنوز خیابان را بالا و پایین میکرد.
من بعد از او همه چیز را در کنار خود میبینم.
حتی وقتی در کنارم نیست؛ قهوه مورد علاقه اش را با صفحه هشتاد از کتاب، هضم میکند.!
من بعد از او آه؛ دیگر آن آدم سابق نشدم.
این بود همان عشقی که از آن حرف میزدم. و خیلی ها با تمام وجودشان با من موافقند، و شاید خواهند بود.
توهمِ بی رحمانه از او؛ با سیگاری در دستم؛ و قهوه تلخی که اندکی به کامم شیرین است. قهوه ای با طعم فراموشی!
و صندلی خالی او در کنارم؛ مرا به خیابان خلوتی ربط میدهد، که جایش خالی ست اما؛ در خاطراتمان پرسه میزند.
من بعد از او؛ همه چیز را به یکباره در کنار خود میبینم.!
من، همیشه او را، همانطور که دلم میخواهد در تنهایی ام ترسیم میکنم.
و به گمانم او هم ‌اکنون؛ آینده را در کتاب هایش رنگ آمیزی میکند. هنوز هم میتوانم او را مثل آب خوردن ببینم؛ با قهوه ای تلخ در دستانش، همچون تنهایی بخار گرفته در سرما، که مرا به سردیِ صندلی کنار میز همیشگی مان میخکوب کرده است. من بعد از او آه؛ همه چیز را در کنار خود میبینم و در یک آن محو میشوم.
این عشق را چه کسی به نظاره خواهد نشست!؟ چه کسی ترسیم خواهد کرد؛ این کافه سرد را برای او‌!؟


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کارخانه قالیشویی ادیب تغذیه طبیعی یا خام گیاه خواری سردار دلها 1398 کتابخانه عمومی آیت الله مردوخ روستای آرندان Apprendre le français facilement بیشتر درمورد هدایای تبلیغاتی جدید بدانیم سایت شخصی آگهی نما کلیک ۹۸